قبل و قال کودکی باقی نماند دریغا. شور و حال کودکی باقی نماند دریغا .
بین الههی پرشور راهنمایی و اول دبیرستان، با الههی آرزومند یه گپ هست. یه گپی که مثل باتلاق ه و هرچقدر که تلاش کردم ازش بیام بیرون بیشتر رفتم تو و فهمیدم بیفایدهاست. اطرافیان هم، همن، به سهم خودشون تلاش کردند بیشتر به قعر باتلاق برم. من ذیرفتم سرنوشتم این ه که تو این باتلاق بمونم، تقریباً هرچیز دیگهای برام فقط آرزوی پوچ ه. من آینده رو تصور میکنم. روزایی که میرم مطب/اورژانس و بعد برمیگردم خونه. از آرزوهایی که حالم رو واقعاً خوب میکنه این ه که قصد دارم برای مامانم کلاً جهاز نو بخرم. و از انتظارات بدی که در انتظارم ه این که برای آزاد شدنم باید پول شهریه به نرخ روز به همراه سود + هرچی حقوق بالای ۲۵م باشه رو باید به بابا بدم. زیر لحاف کلی گریه کردم به خاطر آیندهام.
درباره این سایت