خب حقیقتش این ه که منم الان باید یاری داشتم و با یاری با هم در قرنطینه بودیم، ولی با رد انتخابم توسط خانواده از یک سو، و با تغییر شناخت و احساساتم نسبت بهش از سوی دیگه، الان در فاز سینگل فور اِوری و کی میاد منو دوست داشته باشه و کسی دوستم نداره، نشستم با بغض عکس دو نفری دوستامُ لایک میکنم و فکر میکنم برای دوران پیریام حتماً یه گربه و سگ باید داشته باشم.
حالا البته هر روز خودم رو که تو آینه میبینم میگم چه دختر خوشگلی ولی خب، چادر هم مزید بر علت تنهاییمون شده. عمیقاً از اینکه پسرها فقط دخترهای ی و آرایش کرده رو انتخاب میکنند، حتا مذهبیاش، دلم میشکنه .
نماز خواندن آرومم میکنه، ولی عشقی به خدا ندارم؛ در واقع باهاش قهرم.ش
من پاک بودم، خودم رو پاک نگه داشته بودم، حق من نبود بعد این همه دعا یه آدم ناپاک نصیبم کنه حتا پسرهای مذهبی و مدعی هم از همون اول سراغ دخترایی میرن که چیتان پیتان میکنند و حجاب ندارن حفظ حجاب برای ماها چه معنی میده؟ قربانی کردن زندگیمون برای خدایی که سودش به دشمنانش بیشتر میرسه تا پیروانش.
سرنوشت منم این ه که تو تنهایی بمونم. میدونی، این سرنوشت ه، خودم انتخاب کردم، ولی نمیدونم چرا از خدا ناراحتم. شاید چون با تعریف استانداردهایی، سرنوشت ما رو تغییر داده به تنهایی، من اگه انتخاب نمیکردم مذهبی باشم، من اگه عشق به خدا نداشتم، الان انقدر غمگین بودم؟ نه قطعاً.
سرنوشت: عوامل تربیتی، اجتماعی، خانواده، جامعه، محیط، و کودکی و اثراتشون بر زندگیمون .
پ.ن: من باید پول چاپ کنم. این سرنوشت من ه.
سر خود را مزن اینگونه به سنگ
دل دیوانه تنها
دل تنگ
منشین در پس این بهت گران
مدران جامه جان را مدران
مکن ای خسته درین بغض درنگ
دل دیوانه تنها
دلتنگ
پیش این سنگدلان
قدر دل و سنگ یکی است
قیل و قال زغن و بانگ شباهنگ یکی است
دیدی آن را که تو خواندی به جهان یارترین
سینه را ساختی از عشقش سرشارترین
آنکه می گفت منم بهر تو غمخوارترین
چه دل آزارترین شد
چه دل آزارترین
نه همین سردی و بیگانگی از حد گذراند
نه همین در غمت اینگونه نشاند
با تو چون دشمن دارد سر جنگ
دل دیوانه تنها
دل تنگ
ناله از درد مکن
آتشی را که در آن زیسته ای
سرد مکن
با غمش باز بمان
سرخ رو با ش ازین عشق و سرافراز بمان
راه عشق است که همواره شود از خون رنگ
دل دیوانه تنها
دل تنگ
اتفاقات گذشتند و تموم شدند، ولی زخمهاشون همیشه هستند. فکر میکنم پدرم نمیتونند برام جهاز بخرند؟ چرا میتونند، ولی ناراحتیام از این ه که نمیخوان، چون پول من براشون مهم ه. دردناک ه، پدرم منتظرند من در دوران طرحم درآمد ۶۰-۷۰ میلیونی داشته باشم و به ایشون بدم پولهام رو. و میدونم تا طرح نرم و تا پول ندم به پدرم، من آزاد نمیشم. :)
ازدواج نمیکنم، ازدواج نخواهم کرد، زخمی که از محبوب خوردم اسکارهای عمیقی تو دلم جا گذاشته. رفتاری که از همه دیدم، ج. ، پدرم، همه همه .
برخلاف همه، مامانم دلسوزانه من رو برای خودم میخوان
قبل و قال کودکی باقی نماند دریغا. شور و حال کودکی باقی نماند دریغا .
بین الههی پرشور راهنمایی و اول دبیرستان، با الههی آرزومند یه گپ هست. یه گپی که مثل باتلاق ه و هرچقدر که تلاش کردم ازش بیام بیرون بیشتر رفتم تو و فهمیدم بیفایدهاست. اطرافیان هم، همن، به سهم خودشون تلاش کردند بیشتر به قعر باتلاق برم. من ذیرفتم سرنوشتم این ه که تو این باتلاق بمونم، تقریباً هرچیز دیگهای برام فقط آرزوی پوچ ه. من آینده رو تصور میکنم. روزایی که میرم مطب/اورژانس و بعد برمیگردم خونه. از آرزوهایی که حالم رو واقعاً خوب میکنه این ه که قصد دارم برای مامانم کلاً جهاز نو بخرم. و از انتظارات بدی که در انتظارم ه این که برای آزاد شدنم باید پول شهریه به نرخ روز به همراه سود + هرچی حقوق بالای ۲۵م باشه رو باید به بابا بدم. زیر لحاف کلی گریه کردم به خاطر آیندهام.
خانوادهام مخالف بودند، خیلی مخالف. منم همیشه گفتم، خدایان من همیشه پدر و مادرم بودند، تحمل دشواریهاشون رو نداشتم، دروغ گفتنش -هرچند به مصلحت!- انگار آتیش بزنی به انبار باروت و بقیهی دلیلهام پشت سر هم .
مثل فیلم زمانه.
منطقِ پدرم و مادرم اینطوری ه که اگه با کسی که خودت دوست داری ازدواج کنی طلاق میگیری. بعد اینکه پول اسارتت رو به ما پرداخت کردی و برگهی آزادی بردگیت امضا شد، با اونی ازدواج کنی که ما میپسندیم و سنتی و .، خوشبخت میشی!
من واقعاً بعد فارغالتحصیلی و پول داشتن نمیتونم تحمل کنم این رو. میرم یه جای دوور
دیشب خواب محمدسالار رو میدیدم. ریش داشت، با همون نگاه همیشگیاش.
چند روز پیش که برای همکاری مقاله بهش پیام زدم دیر جواب داد و پیام واتساپم رو سین نکرد. انگار که حالش بده، حالش خوب نیست. .میخواستم امروز بهش پیام بزنم و بگم اگه دوستی نداری که باهاش درد دل کنی، من هستم. ولی خب، یه نگاهی به خودم و خونهمون انداختم، منصرف شدم.
جوان، امید به کلی از خلق منقطع کرده و مال و جاه رفته و قبول نمانده و دین به دست نیامده و دنیا رفته، به هزار نیستی و عجز در مسجدی خراب شد و روی برخاک نهاد و گفت: خداوندا! تو میدانی و می بینی چگونه رانده شدم و هیچ کسم نمی پذیرد و هیچ دردی دیگر ندارم الا درد تو و هیچ پناهی ندارم الّا تو»
درباره این سایت